۱۳۸۶ دی ۲۹, شنبه

بي عدالتي



پسرک ترازو وزن کشی و پول خردها را جمع کرد و با شتاب به سمت خانه روانه شد.هوا سرد بود و باراني. كتي كه تنش بود نازك ، گشاد وبلند بود طوري كه معلوم بود كت مال خودش نيست.
به كتاب فروشي كه رسيد باز هم ايستاد و به جعبه مداد رنگي درون ويترين خيره شد.نگاهی به عکس خودش که در شیشه ی مغازه منعکس شده بود انداخت.نگاهش و حواسش را مداد رنگی ها برده بودند.رنگ سرخ به رنگ گونه هایش.رنگ کبود به رنگ انگشتان سرما زده اش.و رنگ زرد-به سفیدی که نمی شود گفت-به زردی چشمانش.نگاهش و حواسش را از مداد رنگی کند و راه افتاد.در را باز کرد و سلامی به مادر. پول خردها را روی طاقچه گذاشت.
-"شام چی داریم؟"
-با لبخندی مادرانه جواب داد:"جوجه کباب."
- اه بازم.من شام نمی خورم.خسته ام.می روم بخوابم.
و مادر با چشمانی سرخ و پر از اشک تخم مرغ ها را برای فردا شب نگه داشت.




دستهايم پينه بسته اند
و بر پيشانيم قطرات عرق ميدرخشد
عضلاتم فرسوده از فشار پتك و آهن
استخوانهايم پوسيدة از رنجها و سختيهاي ساليان
من يك كارگرم ..
نگاه كن اين كودك من است !
او كه براي خنديدنش اين همه رنج را پذيرفته ام.
اما دستهاي لرزانش از كوچه پس كوچه هاي بي عدالتي نان ميجويد به جاي سفرة خانه !!!
نحيفي پيكرش رعشه به جانم اندازد...
ني ني با چشمان غمگين و سياهش از من ميپرسند
بابا چرا نان نداريم؟؟